فصل ۳۰ و ۳۱ رمان عطر نفس های تو
رمان
رمان و داستان های عاشقانه
فصل ۳۰ گرمی دستانش روحم را منقلب کرد . دوباره آن عشق گذشته فوران کرد . دست هایم را از دستانش بیرون کشیدم . چرا ساکتی ؟ تو حرفی نداری ؟ نه هیچ حرفی ندارم . دیگر دلم نمی خواهد این جمله را تکرار کنید . مرا ببخش دست خودم نبود . نباید به این زودی ها به تو ابراز ... به ساحل رسیدیم . باران تند شده بود و صورتم را تازیانه می زد . ماکان کنارم به راه افتاد : عجله کن کوچولو . الان سرما می خوری . وارد خانه شدیم . از آشپزخانه صدای مهتا به گوش می رسید که با ناصرخان صحبت می کرد . با ورودمان ساکت شدند . مهتا با خنده گفت : فکر کردم خوابیده ای . خب گردش صبحگاهی خوش گذشت ؟ بله متشکرم . ناصرخان به احترام ماکان برخاست . سلامی کردند و همگگی پشت میز نشستیم . ماکان رو به ناصرخان کرد و گفت : دوست عزیز هوای دلنشینی است . حیف نیست تا این وقت روز خواب هستید ؟ ناصرخان تبسمی کرد و گفت : دیشب خیلی خسته بودیم . هنوز که تا شب خیلی راه است می توانیم بعد از صرف صبحانه کمی قدم بزنیم . چطور است ؟ مهتا موافق بود . من به اتاقم رفتم و به خشک کردن موهایم مشغول شدم . مهتا به آرامی وارد اتاق شد : دیبا خانم ٬ صبح زود به دریا می زنید . به اصرار ماکان بود . من که دلم می خواست همگی با هم می رفتیم . اما او عقیده داشت شما خیلی خسته اید و نباید مزاحمتان بشویم . راستی دیبا هیچ فکر کرده ای که ماکان چه مرد منضبط و عاقلی است ؟ بله از میز چیدنش معلوم است . راست می گویی ؟ میز صبحانه را ماکان چیده بود ؟ خب مجردی آدم را فولاد آبداده می کند . اگر زن داشت مجبور به تحمل این سختی ها نبود . *********************** آن روز صبح کمی کنار ساحل قدم زدیم و بعد سوار بر ماشین به گردش در شهر پرداختیم من برای دایه هدیه ای خریدم و ماکان نیز مقداری وسایل مورد نیازمان را خریداری کرد نزدیک ظهر همگی به دعوت ناصرخان به رستورانی رفتیم و ناهار را آنجا صرف کردیم . زمان مراجعتمان به ویلا غروب شده بود به پیشنهاد ماکان به سمت دریا رفتیم و اتومبیل ها را کنار ساحل پارک کردیم . بچه ها به سوی دریا شتافتند و مشغول بازی شدند . ناصرخان هم به دنبالشان رفت تا مواظبشان باشد . من و مهتا به اتومبیل تکیه داده بودیم و ماکان هم کنارمان ایستاده بود . پریا از شوق فریاد زد : خاله جان ٬ خاله دیبا ٬ بیا کمی با هم آب بازی کنیم . به سمتش رفتم . موج ها به شدت به ساحل می خورد . دریا خشمگین بود .با هر موجی که به سمتمان می آمد ٬ پریا به هوا می پرید و از سر شادی جیغ می کشید . دست هایش را گرفتم و با هم در ساحل مشغول قدم زدن شدیم . ناصرخان همراه رضا صدف جمع می کرد . رضا اط شوق با هیجان تمام می خندید . یک دفعه نگاهم به سمت مهتا و ماکان برگشت . آنقدر گرم گفتگو بودند که کمتر توجهشان به سمت ما جلب می شد . فقط هر از گاهی مهتا دستش را برایمان تکان می داد و باز به صحبت ادامه می داد . نمی دانم در مورد چه چیز با هم صحبت می کردند . فقط چند بار شنیدم که ماکان با صدای بلند گفت : نه ٬ نه . هرگز . با صدایشان را کم و بیش به سمتم هدایت می نمود ٬ اما حرف هایشامن مبهم بود . ماکان عبوس و در هم بود و مهتا با شرمساری سر به زیر افکنده بود . به آرامی پریا را رها کردم و به سمت آنان رفتم . با دیدنم سکوت کردند . بعد از لحظاتی من و مهتا به ناصرخان پیوستیم و ماکان را در حالی که با چهره ای عصبی سیگار می کشید تنها گذاشتیم . ********************** شب فرا رسید . من و مهتا شام را تهیه دیدیم . بعد از صرف شام ٬ ناصرخان جهت استحمام از ما جدا شد . رضا معصومانه به خواب رفته بود و پریا با چشمانی خواب آلود سرش را روی زانو هایم گذاشته بود و مقاومت می کرد تا به خواب نرود . مهتا گفت : پریا برو بخواب . پریا به آرامی از جا برخاست و با اکراه قصد رفتن کرد . هنوز پایش به اولین پله نرسیده بود که برگشت و با شیطنتی کودکانه گفت : خاله جان می آیی برایم قصه بگویی ؟ قول می دهم زود بخوابم . حتما خاله جان . می آیم . سپس به سمتش رفتم و دستش را گرفتم و هر دو به اتاق خواب رفتیم . قصه ای کوتاه را برایش تعریف کردم . هنوز به انتها نرسیده بود که او به خواب رفت . آهسته از پلکان پایی می آمدم که ناگهان صدای ماکان را شنیدم که با مهتا بحث می کرد . نه امکان ندارد . در این موقعیت هرگز . اط شما خواهش می کنم . او نمی تواند در مورد این مسئله برداشت درستی داشته باشد . مهتا در جوابش گفت : دیگر بس است . بگذارید همه چیز را بداند . من دیگر تحمل ندارم . یعنی چه ممکن بود باشد که من از آن بی خبر بودم ؟ چه میان مهتا و ماکان می گذشت ؟ اگر مسئله ای مهم بود ٬ چرا مهتا آن را به من نمی گفت ؟ مگر من غریبه بودم ؟ در سایه روشن اتاق نگاهی به انها افکندم . ماکان سرش را بین دستهایش مخفی کرده بود . به آرامی برخاست و سیگاری روشن کرد و پشت پنجره ایستاد . مهتا از شما خواهش می کنم فعلا این مسئله را سر پوشیده بگذارید . بگذارید زمان همه چیز را روشن کند . دیگر طاقت ایستادن نداشتم. به آرامی از پله ها پایین آمدم با سرفه ای حضور خودم را اعلام کردم . مهتا با دیدنم لبخندی زد و گفت : امیدوارم پریا اذیتت نکرده باشه . نه بلافاصله به خواب رفت . ماکان با چهره ای گرفته گفت : هیچ فکر کرده اید دریا در شب چه لذتی دارد ؟ مایلید با قایق به دریا برویم ؟ هر دو خنده ای از سر تعجب کردیم و گفتیم : بگذارید ناصرخان بیاید و نظر او را هم جویا شویم . با اصرار ماکان بلاخره هر ۴ نفر عزم رفتن به دریا کردیم . در تاریکی شب با فانوسی کم سو پیش رفتیم . آرام آرام به وسط دریا رسیدیم چه آرامشی داشت . فقط گاهی صدای موجی کوچک آرامش دلپذیر ما را بر هم می زد . مهتا سرش را بر روی شانه ی ناصرخان گذاشته بود و مشغول نوازش دست های مردانه او بود من هم کنار ماکان نشسته بودم و افکارم به دور حرف های لحظاتی قبل می چرخید . چه چیز را از من پنهان می نمودند ؟ با صدای ماکان که من را مخاطب قرار داد ٬از عالم فکر بیرون آمدم . دیبا دلت می خواهد پارو بزنی ؟ این دسته را بگیر و با من پارو بزن . بچه ها موافقید بازگردیم ؟ الان سه ربعی هست که وسط دریا ایستاده ایم . ناصرخان نظر مهتا را پرسید و او در جواب گفت : برای من اینجا ماندن سراسر لذت و آرامش است اما کمی نگران پریا و رضا هستم . ناگهان همه به یاد ان دو افتادیم . ناصرخان هم خواهش کرد برگردیم . زمانی که به عمارت کوچک رسیدیم بچه ها در خوابی عمیق فرو رفته بودند. من از جمع عذر خواستم و به اتاق خواب خود پناه بردم . آن شب کابوسی هولناک دیدم احمد در آغوشم مانند اژدهاهایی شد و در شعله های آتشی که خود به پا کرده بود سوخت . ناگهان از خواب پریدم . پنجره باز بود و باد سردی از سوی دریا می وزید . پنجره را بستم و برای رفتم به دستشویی از اتاق خارج شدم . ناگهان صدایی توجهم را جلب کرد . از اتاق کناری ام که به ماکان تعلق داشت صدایی ضعیف به گوش می رسید . با کنجکاوی پشت در اتاق رفتم و صدا را واضح تر شنیدم . انگار با معبودی راز و نیاز می کرد . از شنیدن آن همه عجز و ناله به شگفت آمدم . نه ٬ این ماکان نبود . نه یقینا این ماکانی نبود که من می شناختم . مرا ببخش عزیزم . می دانم که تو را اذیت کردم ٬ قلبت را شکستم . ازت خواهش می کنم ٬ التماس می کنم بگذار خوشبختی را در گنار تو حس کنم . حرف هایش با گریه توام شد . قلبم به تپش افتاد . من هرگز عجز و ناله ی هیچ مردی را ندیده بودم . طاقت نیاوردم . به سرعت ولی آهسته خود را به اتاق خوابم رساندم . آرام روی تخت نشستم . یعنی او با چه کسی صحبت می کرد ؟ بعد از چندی صدای پایی از راهرو به گوشم رسید . در اصلی باز شد و کسی بیرون رفت . یعنی چه کسی این وقت شب از خانه بیرون می رفت ؟ آیا ماکان دلداده ای را در این وقت شب ملاقات می کرد ؟ هزاران فکر و سوال به مغزم خطور کرد . او با چه کسی راز و نیاز می کرد . آیا ماکان بود که از خانه خارج شد ؟ یا معشوقه ی پنهانی اش ؟ ساعتی منتظر بازگشت او شدم . اگر صدای پا دوباره در راهرو می پیچید پس خود ماکان بود که در دل شب به دریا رفته بود . اما متاسفانه ساعتی بعد خواب بر من غالب شد و تا سپیده هیچ نفهمیدم . صبح روز بعد با عجله خود را به طبقه ی پایین رساندم مهتا و ناصرخان پشت میز نشسته و مشغول صرف صبحانه بودند . سلامی کردم و کنارشان نشستم . مهتا برایم لیوانی شیر ریخت . با تعجب گفتم : پس ماکان کجاست ؟ سرهنگ رفته کمی پیاده روی کند . چطور مگر ؟ امری داشتید ؟ صدای ماکان بود که از پشت سرم به گوش رسید و مرا به سوی خود جلب کرد . چه عجب دیبا خانم ٬ شما امروز دیر تر از همه برخاستید . بلند شدم و سلام کردم . به چهره اش دقیق شدم . هیچ اثری از بیدار خوابی یا خستگی در آن مشهود نبود . کنارم نشست و مهتا برایش لیوانی چای ریخت . او بعد از صرف چای رو به جمع کرد و گفت : بیاید هوای امروز را ببینید ٬ من ساعتی در مرغزار گردش کردم . گل های وحشی روییده اند و شبنم ها چه زیبا گلبرگ ها را در آغوش گرفته اند . واقعا دیدنی است . کمی بعد همگی به سمت مرغزار روانه ششدیم . من و ماکان از همه جلو تر بودیم . شانه به شانه ی هم راه می رفتیم و از هوای مطبوع لذت می بردیم . ماکان پرسید : دیشب خوب خوابیدید ؟ بله شما چطور ؟ عمدا این سوال را کردم تا بفهمم آیا واقعا بیدار بوده ام و تمام آنچه شنیدم خواب نبوده است . بله من از پارو زدن خسته شده بودم و به سرعت خوابیدم . آن قدر که صبح کمی دیر تر برخاستم . از دروغش جا خوردم . راستی سرهنگ حدود ساعت سه صبح بود که صدای پایی را شنیدم که به سمت ر خروجی می رفت . شما هم متوجه شدید ؟ مکثی کرد و با دستپاچگی گفت : نه احتمالا خیالاتی شده اید . ههیچ کس آن موقع شب بیرون نمی رود ٬ مگر این که .... مگر این که چی ؟ با نگاهی شوخ و مهربان به چهره ام گفت : مگر این که شبگرد یا عاشق باشد . کاملا می دانستم دارد فکرم را از این موضوع منحرف می کند . اما چرا ؟ چه لزومی داشت ؟ در ان چند روز کاملا به شخصیت غیر متزلزل او شک کرده بودم . ************************** دو شب دیگر در متل قو ماندیم وو هر دو شب آن صحنه ی صحبت های شبانه و سپس بیرون رفتن تکرار شد . دست آخر حدس زدم در آن یک هفته هر شب کسی به ملاقات وی می آمده ٬ زیرا اگر شخص مرموز خود ماکان بود پس چرا بازگشتی به سمت در خانه وجود نداشت ؟ چرا صدای ان پا ها دوباره در اتاق نمی پیچید ؟ زمان مراجعت فرا رسید . برای آخرین بار سری به دریا زدیم و بعد همگی به سمت تهران روانه شدیم . قرار بود در آن یک روزی که به آمدن پدر و مادرمان مانده بود ٬ به تهیه و تدارکات مقدمات ورودشان بپردازیم . دم عصر بود که به خانه رسیدیم . دیاه با دیدنمان من و مهتا را در آغوش گرفت ابراز دلتنگی کرد . شب برای شام ماکان را نگه داشتیم . بعد از شام همگی در ایوان نشستیم . غلام پیر خانه کنار ناصرخان چهار زانو نشسته بود و به دقت به فهرست نگاه می کرد . فردا ده راس گوسفند بخر . پیش حاج شعبان برو . چشم آقا . بگو گوشت نر باشد . نر جوان . فهمیدی ؟ بله آقا . مهتا گفت : برنج و روغن را هم اضافه کنید ٬ ناصرخان . ناصرخان گفت : آنها را قبلا سفارش داده ام . بقیه ی کار ها را دست تو و دیبا می سپارم . خودتان تعیین کنید که چه زمان دیگ ها را به حیاط ببرند و کی اسباب و اثاث اضافی را جا به جا کنند . ماکان پس از ساعتی اجازه ی مرخصی خواست و رفت . آخر شب سوغاتی دایه را دادم . بسیار خوشحال شد و رویم را بوسید . دیبا جانم امیدوارم این سفر به تو خوش گذشته باشد ٬ مادر . بله دایه جان . دوست داشتم تو هم همراهمان بودی . راستی دیبا جان نامه داشتی . کنار گذاشتم که به دست خودت برسد . نامه ؟ چه نامه ای ؟ از طرف چه کسی ؟ نم دانم . من سواد آنچنانی ندارم . فقط می دانم مال توست . خب دایه بده ببینم . الان مادر گذذاشتم روی میز اتاقت . بگذار برایت بیاورم . نه نه دایه جان . خودم می روم و می خوانمش . تو زحمت نکش . باشد مادر هرطور که دوست داری . انشاالله که خیر است . با شتاب به سمت اتاقم رفتم . خیلی وقت بود که نامه ای نداشتم . روی تخت نشستم و نامه را به سرعت باز کردم . وای خدای من چه عجیب ! شاید اشتباهی رخ داده باشد ! اسم من در سطر اول نوشته شده بود . مرا در اموزشگاهی به نام آموزشگاه ساح واقع در خیابان پهلوی دعوت به تدریس زبان فرانسه کرده بودند . مدتی بهت زده بودم . من که در خواستی نکرده بودم . ناگهان یادم افتاد که ماکان روزی در مورد کار من در بیرون از خانه صحبت کرده بود . اما گمان نمی ککردم به این سرعت مسئله را پیگری کند . با عجله به سراغ مهتا رفتم و موضوع را به او گزارش دادم . با خوشحالی خنده ای کرد و گفت : اینها همه اثرات عشق است . دیدی خیلی زود قضاوت کردی ؟ نه مهتا عشق را کنار بگذار . حالا هوایی در سر دارم که از عشق واجب تر است . فعلا عشق تدریس قلبم را فرا گرفته است . ضمنا نظرم نسبت به ماکان عوض نشده است . اما دیبا ماکان کاملا بی گناه ... مهتا حرفش را ادامه نداد و سکوت کرد . با تلخی پرسیدم : چرا دائم او را بی تقصیر می دانی ؟ مگر از مسئله ای آگاهی که از من پنهان می کنی ؟ نه این چه حرفی است که می زنی ؟ هرطور خودت می دانی عمل کن . حالا برو بخواب فردا کلی کار داریم . فصل ۳۱ همه در انتظار ورود پدر و مادر بودیم . ناصرخان و ماکان و دایی جمشید به استقبالشان رفته بودند. من و مهتا و دایه تا آخرین لحظه در فکر پذیرایی از مدعوین و پدر و مادر بودیم . هر دو وارد شدند . صدای صلوات بلند شد . گوسفند ها را جلوی پایشان قربانی کردند و همه آنها را با سلام و دیده بوسی به درون خانه هدایت نمودند . اسپندها روی آتش بوی مطبوعی ایجاد کرده بود و گلابدان ها پر از گلاب به مهمان ها تعارف می شد . من همراه مهتا به طرف آقاجان و مادر رفتم . آقاجان با دیدنم آغوش باز کرد و مرا به سینه فشرد . صورتش را غرق بوسه کردم . خوش امدید آقاجان . حجتان قبول . پدر دستی به سرم کشید و پیشانی ام را بوسید . قبول حق باشد . حالت چطور است ته تغاری بابا؟ خوبم دلم برایتان تنگ شده بود . از آغوش پدر جدا شدم و خود را در پناه امن آغوش مادر جای دادم . مادر در حالکی می گرریست رویم را بوسید و گفت : دیباجان چطوری مادر ؟ دلم برایت تنگ شده بود . نمی دانی چقدر تو را دعا کردم . خوبم حاج خانم انشاالله دعاهایتان مستجاب شود . آن شب تمام مردم کوچه و بازار و همسایه ها و قوم و خویش ها شام را در منزل ما صرف کردند . همه از دیدار پدر و مادر شاد بودند. وقتی مهمان ها دسته دسته خانه را ترک کردند کنار پدر و مادر نشستیم . مادر دستور داد ساک ها را بیاورند تا سوغاتی ها را بین همه تقسیم کند . وای خدای من ! مادر چه خبر است ؟ این همه سوغاتی ؟ شما که دو تا دختر بیشتر ندارید ! پدر خنده ای کرد و گفت : مگر همه اش مال توست ؟ از این اول کوچه گرفته تا آخر ٬ دوستان خانوادگی مان ٬ اقوام درجه یک و خدمه ی خانه حداقل صد نفری می شوند . مادرت برای همه قواره ی پارچه اورده است برای تو مهتا هم سجاده هایی قشنگ و پارچه های حریر آورده که تحفه ی یمن است . خدمه صف کشیده بودند . مادر هدیه ی هر کدام را با مبلغی پول به دستشان داد . همه با شادی سپاسگزاری می کردند و حیاط اندرونی را ترک می گفتند . مانده بود دایه و من و مهتا بچه هایش . مادر قواره ای چادر به همراه سجاده ای به دایه داد. چشمان پیرزن پر از اشک شد . خانم جان دستتان درد نکند . راضی به زحمت نبودیم . همان سفارشی که داده بودم کافی بود . بگویید برایم آورده اید یا نه ؟ مادر خنده ای کرد و گفت : دایه جان خیالت راحت باشد . عجله نکن . هم برای تو هم برای خودم اورده ام . دایه با حالتی غمگین گفت : انشاالله که خانم جان صد سال زنده باشید . بعد نوبت من و مهتا رسید . مادر چند قواره پارچه با رنگ های شاد و زیبا جلو رویمان گذاشت . این همه هدیه های شما . سجاده هایتان را از مدینه خریده ام . انشاالله نماز شبتان را روی این سجاده ها بخوانید . در آخر ته ساک را نگاهی انداخت . چند متر پارچه ی سفید بیرون کشید و جلو روی دایه گذاشت . بیا دایه جان . این هم مال توست . به خدای خدا کشیده ام . تبرک شده است . ددایه خم شد دست مادر را بوسید خدا خیرتان بدهد . سال ها آرزو داشتم کفنم را از مکه بیاورند . دل مرا شاد کردید . خدا دلتان را شاد کند . مادر در حالی که مقداری دیگر از پارچه های سفید را تا می کرد گفت : اینها هم مال خودم است . من و مهتا از حرف مادر ناراحت شدیم . یک صدا گفتیم : مادر این چه حرفی است که می زنید ؟ انشاالله صد سال زنده باشید . هنوز برای شما زود است که به فکر اینجور چیز ها باشید . مادر اخمی کرد و گفت : هر مسلمانی باید به فکر کفنش باشد . دخترانم عمر دست خداست . شاید فردایی نداشته باشم . ببینید ٬ بچه ها ٬ این هم رو تابوتی ام است . با آیه های قرآن زینت داده شده است . یادتان نرود . همه را در صندوقخانه می گذارم . اگر روزی اتفاقی افتاد بدانید جایش کجاست . به حرفش معترض شدیم . بلاخره مادر سکوت کرد و مشغول تعریف کردن مراسم حج و اعمال انجام داده اش شد . در آخر رو به مهتا کرد و گفت : مهوش انگار نیامده بود . درسته ؟ مهتا گفت : بیمار است . سروناز را که دیدید ؟ بله ماشاالله چه خانومی شده است . خب سروناز گفت که مادرش در بستر مریضی افتاده و عذر خواسته است . وسط حرفش دویدم : مثل همیشه . این چه بستری بود که هنوز از ان بر نخاسته ؟ مهتا اخمی کرد و گفت : سروناز دروغ نمی گوید . یاسر هم به دیدنش رفته است . امیدی به زنده ماندنش ندارند . مادر پشت دستش کوفت : وای خدای من ! دختر ها شما هنوز از زن دایی تان دیدار نکرده اید ؟ یک صدا گفتیم : نه . چرا مادرجان ؟ چرا نرفته اید سری به مهوش بزنید ؟ مگر هنوز هم از او کینه به دل دارید ؟ مهتا با تعجب گفت : مادر این چه حرفی است که می زندی ؟ هنوز هفت ماه از طلاق دیبا نگذشته است .شما توقع دارید مهوش را ببینیم ؟ همین بس است که دایی جان را می بینیم . هر وقت چشمم به چشم می افتد گوشت تنم آب می شود . هنوز یادم نرفته است که با خواهرم چه کار کرده اند . پدر که تا آن هنگام سکوت کرده بود دهان باز کرد و گفت : اینطور حرف نزن مهتا . ما اگر نسبت هم سختگیر باشیم چگونه توقع داشته باشیشم خدا در برابر اشتباهاتمان گذذشت داشته باشد ؟ اصلا بگو ببینم نطر خودت چیست دیبا ؟ من حرفی ندارم . مهوش را بخشیده ام . اما هرگز دلم نمی خواهد او را ببینم . مادر اخمی کرد و گفت : دل هایتان را صاف کنید . یا حداقل جلوی من غیبت نکنید . نمی خواهم مکه ام را با این حرف های خاله زنکی باطل کنم . سپس رو به مهتا کرد و پرسید : سروناز نگفت مادرش چه بیماری ای دارد ؟ والله من که وقت نشد از سروانز و صنوبر بپرسم مادرتان کجاست ؟ آنقدر سرمان شلوغ بود که نفهمیدم که دور و برمان چه می گذرد . مهتا سرش را پایین انداخت : نمی دانم . مثل این که دکتر ها گفته اند سل گرفته است و مریضی اش فغیر قابل مداوا است . جایش را برده اند در اتاق آفتابگیر انداخته اند جدا از بقیه . هر روز هزار و یک جوشانده به نافش می بندند . اما افاقه نمی کند . ناصرخان به دیدنش رفته است ما من به خاطر دیبا نرفته ام . مادر به صورتش زد : وای خدای من ٬ طفلی دایی خشایار . ببین چطور این همه مدت از غم او بی اطلاع بودم . خودش هم اصلا چیزی نگفت . سپس رو به پدر کرد و گفت : بهادرخان حتما واجب است فردا به دیدنش برویم . پدر در حالی که تسبیح می چرخاند گفت : والله من که حرفی ندارم . اکا دیدی خانم ؟ روزی که برای خداحافظی به دیدنشان رفتیمم حدس می زدم بیمار است . اما آنقدر غرور داشت که سعی می کرد خود را شاداب نشان دهد . با ان که رنگ و رویش ریده بود و مدام سرفه می کرد اما خود را از تک تا مینداخته بود . خب بهادر خان از همان اول عادتش بوده که بیماری اش را از همه پنهان نگاه می داشت . فکر می کند این باعث سوءتفاهم دیگران می شود . پدر دوباره گفت : من آن روز به تو گفتم مهوش بیمار است اما تو گفتی حتما زکام شده . از خشایار بعید است .بلاخره تو خواهرش هستی . نه ملوک خانم می داند و نه ما . مهتا بعد از شنیدن حرف های مادر و پدر گفت :مادر مگر شما نمی گفتید همان اوایل که دایی مهوش را گرفت دیگر با هیچ کس مثل سابق رفت و آمد نکرد و اخلاقش به کلی تغییر یافت ؟ پس حالا هم نباید از دایی خشایار گله کرد . زیرا او هم اخلاق مهوش را دارد . مادر پس از مدتی سکوت گفت : بس است دختر ها غیبت نکنید . ما خسته هستیم می رویم بخوابیم . فردا هزار نفر به دیدنمان می آیند . عصری باید به دیدن زن دایی ات برویم مهتا . دیبا تو هم می آیی ؟ به آرامی گفتم : نه مادر از من توقع نداشته باشید . کینه ای از او به دل ندارم . اما به این زودی ها هم به دیدارش نمی روم . *********************** صبح روز بعد عده ای برای دیدار از مادر و پدر به خانه ی ما آمدند . رحیم و رحمان برادران ویدا ٬ همراه فائقه و فوزیه آمدند . چقدر برازنده ی زن هایشان بودند. هر دو خواهر آبستن بودند. یکی ۴ ماهه و دیگری ۲ ماهه . از مادر ویدا سراغ دوست دیرینه ام را گرفتم : پیرزن خندید و گفت : حالش خوب است . برایمان نامه می دهد . هر چند وقتی هم تلفن می زد . آنجا مشغول وکالت است و قصد آمدن ندارد . ددایی جمشید مثل همیشه نقل مجلس شده بود . زن دایی طاهره گوشه ای کنار مادر نشسته بود و با گرم گرم صحبت بود . می دانستم موضوع حرف هایشان بر سر مهوش و بیماری اش دور می زند زیرا مادر را دیدم که قطرات اشکش را با چادرش پاک می کرد . ععطر ان روز مادر و پدر به همراه ناصرخان و مهتا به دیدار مهوش رفتند . موقع برگشتشان چشمان مادر یک کاسه خون بود . از مهتا علت را پرسیدم . گفت : مادر از فرط گریه رو به بی هوشی بود . نمی دانی دیبا ٬ مهوش خانم را نمی شد شناخت . آنقدر پیر و فرتوت شده است که حد ندارد . بیچاره دایی دائما زانوی غم بغل داشت . حال مهوش آنقدر خراب است که هیچ کدام از دوا ها و درمان ها افاقه نمی کند . از پسر بی غیرتشان چه خبر ؟ میامده حال مادرش را بپرسد ؟ البته که نه ؟ چون زن دایی نخواسته احمد را ببیند . سروناز می گوید یک زن غربتی گرفتته است که دو بچه دارد . زنک تمام ثروت اححمد را به نام خودش کرده و حالا پسره جیره خوار همسرش است . بچه چی ؟ بچه ندارد ؟ نه خدا می داند این پسر چرا انقدر خودش را بدبخت کرده است . البته خواهر جان چوب خدا صدا ندارد . من که به سروناز گفتم با بلایی که به سر تو اورده باید ده برابر بیشتر زجر بکشد . از شنیدن سر گذشت تلخ احمد قلبم به درد آمد . دلم برایش سوخت که جوانی و آبرویش را به خاطر هوا و هوس زودگذر بهه باد داد . چیزی به مهتا نگفتم و به اتاقم پناه بردم . سری به آلبوم مشترکمان زدم . دلم می خواست عکس هایمان را بسوزانم . اما باز بر خشم خود چیره شدم . بعد از صرف شام مسئله تدریس در آموزشگاه را مطرح کردم . پدر گفت : اگر ماکان عزیزم . این کار را شایسته ی تو می داند مسئله ای نیست . حرف سر ماکان و محبت های او به میان آمد. ناصرخان از لطف های او سخن گفت و پدر بعد از شنیدن خاطراتمان در شمال گفت : من آدم شناسم . با این که ماکان یکی از درجه دران نظام کنونی است هیچ وابستگی به شاه و سلطنتش ندارد . من از همین روحیه اش خوشم می آید . مادر من و مهتا را به اتاق دیگری برد . می خواست کمی با من سخن بگوید . دوست داشت مهتا هم کنارمان بنشیند و به حرف هایمان گوش کند . بعد از این که صورت پریا و رضا را بوسید رو به من کرد و گفت : دیبا دلم می خواهد از تو خواهشی کنم . عزیزم . دوست دارم روی مادرت را زمین نیندازی . بگویید مادرجان . عزیزم مهوش حالش بسیار خراب است . از کرده اش پشیمان است . دارد می میرد . آن دو ساعتی که آنجا بودیم دائما حال تو را می پرسید . و می گفت اختر جان بگو دیبا حلالم کند . مادرجان بیا و از لج و یکدندگی دست بردار. برو دیدنشان . به خاطر دایی خشایار هم که شده برو . بگذار این دم اخری نفس راحتی بکشد . کدام مادر دلش می آید پسرش را ندیده از دنیا برود ؟ اما مهوش به خاطر خطا های احمد او را نمی بخشد . من و پدرت دوست داریم فردا به دیدنش بروی تا او هم شاد شود . حالا بگو قول می دهی ؟ سر بلند کردم . خدای من ! مادر من یک فرشته بود . چه قلب پاکی داشت . او مهوش را که عامل اصلی بدبختی من بود ٬ با کمال رضایت بخشیده بود. * * * ادامه دارد

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید تو رو خدا بعد از خواندن نظر بزارید من هم سعی میکنم سریعتر فصل های جدید رو بزارم
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان صورتی و آدرس www.romanha.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 114
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 116
بازدید ماه : 116
بازدید کل : 8593
تعداد مطالب : 60
تعداد نظرات : 21
تعداد آنلاین : 1

لينك باكس هوشمند مهر،افزایش بازدید،لینک باکس،افزایش امار،مهر باکس
سیستم افزایش آمار هوشمند مجیک
سیستم جامع افزایش بازدید پردیس باکس
افزایش آمار
لینک باکس هوشمند ام دی پارس